امروز گربهای را دیدم که خیره نگاهم میکرد. تا به حال شده است برای سه دقیقه مداوم به چشم طرف مقابل نگاه کنی؟ حین یک گفتگوی داغ شاید. معمولا ما نگاهمان حین گفتگو به اطراف می چرخد و قبل از سه دقیقه ماراتنِ نگاه قطع می شود. اما این نگاه طولانی معجزه می کند. نه به آن دلیل معروف که شاید کمی ماورایی باشد: چشم دریچه روح است. بلکه فقط یه این دلیل ساده که نگاه طولانی نشانه ای است از اهمیت دادن، نشانه ای است از نهایت تمرکز. و این تمرکز و توجه بخش بزرگی از عشق را شکل می دهد. روانشناسها یک تمرین ساده را به عنوان سریعترین راه رسیدن به عشق توصیه کرده اند: در مقابل آنکه می خواهی عاشقت باشد، آنکه می خواهی عاشقش باشی بنشین و برای سه دقیقه بی توقف و بدون اینکه حرفی بزنید، به چشمان همدیگر نگاه کنید، باور کن معجزه می کند. معجزهء عشق.
1. در #تاریخ_تمدن در وصف دوران اضمحلال #یونان_باستان میگه:"مجردان و #روسپیان به یاری هم تعدادشان فزونی گرفت."
هیچ وقت فکر نمی کردم در اضمحلال یونان باستان هم نقش داشتیم( من جز گروه اولم هیچ یاری هم از گروه دوم ندارم، گفتم بگم سوتفاهم نشه ;p)
2. چند روز پیش در چهل سالگی شهروز جون زنگ زدم تولدشو تبریک گفتم. گفت : جون تو کارم گیره بیا اون قرار ازدواج رو پنج سال بندازیم عقب. یادم اومد قول داده بودیم وقتی اون چهل سال و من سی و هشت سالم شد همزمان با هم ازدواج کنیم. کاملا باهاش موافق بودم، پنج سال عقب افتاد.
3. دیشب در سالن بدمینتون یه پسر کوچولوی انگلیسی و جدید اومده بود. تونستیم با هم حرف بزنیم و بازی کنیم. یه چیزی عین گل و شکوفه در درونم حس کردم از میزان خوشی و لذت این تجربه، مصاحبتی دوباره با بچه ها.
امروز دوباره پنج هزار کیلومتر آنطرفتر نشسته در شرکتی با همان آدمها. آن بیرون سرد است و اینجا بی نهایت ساکت. دو روز پیش اما نشسته بودیم بالای تپه ای از جنگل های لویزان و به منظره پایین نگاه می کردیم. هنوز فکر می کنم باید یاد بگیرم بتوانم بی خیال و بی طمع تمام روزها را آن بالا بنشینم و فقط بخوانم و شاید بنویسم.باید در این حوالی چهل سالگی یاد بگیرم طمع را به تمامی در خودم بکشم
این روزها آنقدر آرام و در س بوده ام که حتی یاد نوشتن در اینجا نیافتاده ام.این روزها می خوانم و گوش می دهم. کمتر فیلم می بینم و بیشتر بیرون می روم برای دوچرخه سواری در شهر. تابستان شده و روزهای محدود حال و هوای خوب رسیده است. حالا بیشتر برایم درونی شده است چرا تابستان برای این قوم اینقدر مهم است. فرصتی است برای بازسازی روحی بعد از یک زمستان واقعا خفه کننده. برای مردم ما که درون چهارچوب خانهء وطن همه جور حال و هوا همیشه موجود است این اهمیت کمتر حس می شود. به زودی دوره جدیدی از زندگی ام وارد می شوم. خانه تهران را تحویل گرفته ام و آن را تجهیز می کنم. دوست دارم یک زندگی مشترک را در آن خانه تجربه کنم. خانه سعید آباد هم آماده است و با راه اندازی آنجا می توانم مزه این زندگی دو گانه تهران سعید آباد را کمی مزه کنم قبل از اینکه کاملا زندگی ام را به آن شکل تغییر دهم.این روزها از یک جهت دیگر هم خاص است. طبق برنامه ام از میانهء تجربه در اینجا هم گذشتم.نیمی از 7 سال در غربت گذشت.
سال 98 هم شروع شد.97 تموم شد. این عددها چه حقیر و ساده شده اند. چه فرقی داره عدد چی باشه وقتی دل آدم خود به خودی خوش باشه.این روزها حس می کنم این عدد و این روزها خیلی برام مهم نیستند، حالم بد نیست. خودمو خیلی شفاف پیدا کردم. فقط مگه میشه یادم بره وقتی بچه بودم این روزها چه حسی داشتند، چه شوق و تپش قلبی داشتند. اگه یه بچهء ایرانی داشتم می تونست اون حس رو برام دوباره بیاره.
اثاثیه خانه اهوازم را در یک روز جمع کردم، یک روز اثاثیه را به کرج فرستادم و روز بعد هم خانه را زیر قیمت فروختم. در مجموع سه روز طول کشید. اما سه سال بود که آنجا نبودم، سه سال بود که داشتم آماده می شدم که از آنجا دل ببرم. با این همه برای چند روزی وقتی در راه بودم تا به خانهء کپنهاگ برسم گم شده بودم، آماده بودم تا هر کاری کنم تا به جایی وصل شوم. اما حالا بهترم، تمرکزم برگشته و تصویر آینده و زندگی ام دوباره برایم شفاف تر شده. هنوز ذراتی از گیجی را در درونم حس می کنم ولی فکر کنم آماده ام برای قدم های بعدی. انگار خاصیت عملگرا بودن همین است که حتی خودت هم جز ناباوران خواهی بود، در شگفتی هستی از قدمهایی که برمی داری، در حالی که خودت طراحشان بودی هنوز هم باور نمی کنی از عهده انجامشان برآیی. ناباورم ولی قدمها را یکی یکی بری می دارم. زندگی را شکل چیزی که فکر می کنم برایم خوب است خواهم ساخت، حتی اگر همه بگویند دیوانگی است، همه بگویند باختن است.
حالا دیگه باید راستشو بگم. هنوز بعد از این چند سال واقعا برام عجیبه که زندگی بیرون از خانه اینقدر آدم رو تهی می کنه. عقب و پیش رو تهی به نظر می رسه. این احساس بی کیفیت بودن ریسمان افکار و ایده ها ویران کننده است. انگار به یه لرزش کوچیک نیاز داره که همه ریسمان نحیف فرو بریزه. یواش یواش ایمان میاری که فایده ای نداره ریسمان بافتن، بیهوده است وقتی مطمئنی باز هم به هیچ می رسه. پس دیگه شروع می کنی در سکوت و فضای تهی زندگی کنی. همین مرحله، چیزی که الان توش هستم کشنده است. سکوت سکوت. همون چیزی که شاید بشه اسمشو گذاشت آرامش زیر نور خورشید مقوایی.
این روزها درونم اتفاقاتی در حال رخ دادن است، چیزی از جنس جوانی در حال مردن، برای پیدا کردن دریچه های جدیدی رو به زندگی در حال دست و پا زدنم. نباید قبل از بسته شدن تمام دریچه های معنی بی جایگزین بمانم. این روزها در به در دنبال این هستم که محتواهای زندگی ام را دوباره تعریف کنم. آن زرد شده های قدیمی را با همه ترس و لرزش دور بریزم و چیزهای جدیدی پیدا کنم. این روزها در درونم برایم آسان نمی گذرد، پر از زق زق کردن در نگاهم هستم.
امروز با دوستی شوخی می کردیم در مورد ایده های گذشته و ایده های تازه و جهان اولی ام. باعث شد فکر کنم به خاطر شانس یا تمرکز خودم چقدر راهم را ثابت نگه داشته ام. همان ایده ای که قبلا به چند دوست هم گفته ام: از سالها قبل مطلوبات خودم را به زندگی ام را یافته ام و آرام آرام به روزهایم تزریق کرده ام و شاید شانس آوردم که نه جهان سوم و نه جهان اول جلوی راهم را نگرفته اند. ساعت های روزم به همان چیزهایی که دوست دارم و همانقدر که دوست دارم می گذرد شاید مجبور شدم تطبیق های بدهم ولی جنس همان است. هنوز همین صفحه معتبر است.
دلم بی نهایت برای نوشتن تنگ شده،برای داستان نوشتن، هر چیزی نوشتن. اونقدر دلم تنگ شده که حس می کنم یه تیکه بزرگ از وجودم داره کنده میشه یا فاسد میشه. از اون طرف احساس می کنم اون بخشی از وجودم که ایده ها رو جذب می کرد و پرورش می داد منجمد شده و در آوردنش از انجماد زمان می خواد. به هر حال الان از دو سال هم بیشتر شده که یه داستان جدید ننوشم. شاید به زودی نوشتن یه کار جدید رو شروع کنم هر چند با این شغل و این احوال روحی در غربت هم سخت به نظر میاد هم شایدم لازم.
درباره این سایت